مغازه داری روی شیشه مغازه اش تابلویی به این مضمون نصب کرد:
چیزی از نصب آن نگذشتهبود که پسر کوچولویی وارد مغازه شد واز او خواست تا توله ها را به او نشان دهدمغازه دار صوت زد و با صدای صوت او یک ماده سگ با پنج تا توله فسقلی اش که بیشترشبیه توپهای پشمی کوچولو بودند پشت سر هم از لانه بیرون آمدند و در مغازه به راهافتادند پنجمین توله در آخر صف لنگان لنگان به دنبال سایرین راه می رفت پسر کوچولوتوله لنگان را نشان داد و گفت:
"اون توله چشه؟ "
مغازه دار توضیح داد کهاون توله:
از همان روز تولد فاقدحفره مفصل ران بوده است و سپس افزود:
اون توله زنده خواهد مانداما تا آخر عمرش همین جوری خواهد لنگید
پسر کوچولو گفت من همونومی خوام. مغازه دار موافقت نکرد ...
اما پسر کوچولو پاچهشلوارش رو بالا زد و پای چپش رو که بدجوری پیچ خورده بود و با یک تسمه فلزی محکمبسته شده بود به مغازه دار نشون داد و گفت:
من خودم خوب نمی تونمبدوم
این توله هم به کسی نیازداره که وضعیتشو درک کنه ...
چه بسیار انسانهای که ازنظر جسمی سالمند
اما ... از جهت عقلی و روانی معلولند
نوشته شده توسط pedram در 2016-06-24T04:22:11+02:00 و ساعت :